به نام خدا
علامه امینی در جایی تعریف میکند :
وقتی الغدیر را نوشتم ،خیلی مایل بودم کتاب الصراط المستقیم را ببینم .شنیده بودم نسخه ی خطی ان در نجف اشرف نزد شخصی(مرحوم حضرت ایت الله العظمی شیخ شهاب الدین مرعشی نجفی .قدس الله نفسه الزکیه .که 4 بار حضرت ولی عصر (عج) را ملاقات نموده .که بعد از صحبت با امام زمان و غیب شدن ان حضرت او را شناخته ).خیلی میل داشتم ایشان را ببینم و تقاضا کنم ،که کتاب را به من امانت بدهند تا مطالعه کنم.شبی اوایل مغرب که میخواستم به حرم امام علی بروم .دیدم همان شخص ،با یکی دو نفر از علما ،در ایوان مطهر نشسته اند و مشغول صحبت اند .خدمت ایشان رفتم .تقاضای خود را اظهار کردم .عذرهایی اورد .گفتم:((اگر میشود به من امنت بده و اگر نمیشود ،به بیرونی منزلت می ایم و همان جا مطالعه میکنم.اگر این را هم قبول نداری در دالان منزلت مینشینم و مطالعه میکنم.))
ان شخص گفت :((خیر نمیشود !شما هیچ گاه این کتاب را نخواهید دید .))
علامه امینی در ادامه فرمودند : مثل ان که اسمان را بر سرم زدند (البته نه از ان جهت که او قبول نکرد .بلکه به خاطر مظلومیت امام علی..))به حرم رفتم و به ان حضرت عرض کردم:((شما چقدر مظلومید !یکی از ارادتمندان شیعیان شما کتابی در فضایل و حقانیت شما نوشته است .و یکی از خدمت گذاران شما هم میخواهد بخواند و به دیگران برساند .اما از این کار ترس دارند و کتاب را به او امانت نمیدهند .براستی که مظلوم تاریخ هستید ))!
حال گریه عجیبی داشتم .طوری که تمام بدنم تکان میخورد .ناگهان در قلبم افتاد که فردا صبح به کربلا برو ..به مجرد خطور این خطاب در قلبم .دیدم حال بکاء و گریه از میان رفته و شادابی مرا فرا گرفته .هر چه سعی کردم به ان حال گریه و ناله برگردم .نتوانستم .تنها یک مطلب در دل من جایگزین شده است ((به کربلا برو!))
به کربلا امدم و یکسره به حرم حسینی مشرف شدم .در حرم به یکی از اقایان اهل علم برخوردم .خیلی صحبت و احوال پرسی کردند .گفتند: اقای امینی .چه عجب !!وسط هفته به کربا امده اید )) زیرا رسم علما ان بود که 5 شنبه ها مشرف شوند تا زیارت شب جمعه را درک کنند .گفتم:((کاری داشتم ))
گفت :اقای امینی.ممکن است از شما خواهش کنم؟))
گفتم :بفرمایید
گفت :تعدادی کتاب نفیس مرحوم والد باقی است .و بدون استفاده مانده و تقریبا محبوس است .بیاید ببینید .اگر چیزی به درد شما میخورد .به صورت امانت ببرید و برگردانید